خب بالاخره برگشتیم
به شـــــــدت خوش گذشت
البته اگر باز هم یه سری آدم ها رو فاکتور بگیریم
یکی از بهترین خاطره هاش این بود ک
ساعت 12 شب با دختر خالم و 5 تا بچه بریم ویدیو کلوپ تا فیلم بگیریم و تا صبح جغدانه بیدار باشیم
بعد آقاهه بگه وایستید تا شاگردم بیاد و ...
بعدشم بگه واقعا مجبور بودید با 5 تا بچه ساعت 12 شب بیاید؟ .. :/
و از اون موقع بود ک من منفجر شدم حالا مگه خندم بند میومد
هیچی دیگه یه یک ساعتی ک درد و دل کرد و فیلم های سگش رو نشون داد و هی به بچه ها گفت
دست نزنید و دخترخاله منم هی باهاش ابراز همدردی میکرد و ...
در همین حین شترق افتادن یکیشون از رو صندلی و باز هم تلاش های بی فایده من
برای قهقهه نزدن بالاخره شاگرد اومد
حالا پسر سه ساعت برام داره توضیح میده ک چرا فرمت برای تلویزیون نمیخوند و اینا و منم فقط
سر تکون میدادم چون اگه دهنم باز میشد دیگه نمیشد جمعش کرد
و دختر خاله گرام هم ضدحال بجایی زد و گفت آقا فقط این رو بگید میشه دید یا ن
پسره هم یه نگاه پوکرفیسانه به من کرد و ...
و ساعت یک شب سر از پا دراز تر برگشتیم خونه
به وقت خماری رو دیدیم و تا صبح بیدار بودیم مثل کل این یه هفته
اونشب تو نگاه مامانم اینو خوندم ک "می گفت : الهی .. بچم از دست رفت "
بعدش ک جریان کلوپ رو تعریف کردم
ساختمان رو آوردن پایین .. :)
یکشنبه دهم شهریور ۱۳۹۸ | 1:29 | :)