B.T
Archive Profile Friends Design


اینجا دختری ست ...
فریفته ی رویاهایِ رنگی!
در سکوت ...
جوانه می زند ، در تلاطمِ کلماتِ پوچ ... :)

دانلود آهنگ

انگشتای ظریفمُ دورِ لیوانم حلقه کردم؛
با گرمایی که از ماگِ قهوَم به انگشتای سردم القا می‌شد حسِ خوبی بهم دست می‌داد..
سرمُ به سمتِ لیوانم کَج کردم و چند‌تا نفسِ عمیق از بوی خوشآیندِ قهوه گرفتم ، چشمامُ واسه چند ثانیه بستم و تو خَلسه‌ی شیرینی فرو رفتم..
لبخندِ نرمی از سَرِ رضایت رو لبام نشست:)
آروم پلک از هم باز کردم و نگاهم سمتِ دونه‌های برفِ پشتِ شیشه که خیلی آروم داشتن روی شآخُ برگِ درختا و نرده‌های اِیوون مهمون میشدن کشیده شد...
از بچگی عاشقِ برف بودم و زنگِ انشاء همش دعا می‌کردم که موضوعِ انشامون آزاد باشه تا با شورُ شوق قلم به‌دست بگیرم و کلماتُ قفلِ هم کنم؛ "با پایانِ فصلِ برگ‌ریزانِ سال، فصلِ سردُ یخبندانِ زمستان آغاز می‌شود، در این فصل..."

نگاهمُ از پنجره گرفتمُ به یه‌نقطه‌ی نامعلوم خیره شدم..

دنیای بچگیمون خیلی متمایزِ با دنیایی بود که الآن توش زندگی می‌کنیم؛ بهتر بگم " بومِ افکارمون رنگ باختُ تو دنیای سیاه‌ُ سفیدمون نقشِ بازیگری رو داریم که رشته‌ی دیالوگش از دستش دررفته..."
همون‌قدر ناشیانه
همون‌قدر سردرگم..
کاش..
می‌تونستیم!
تو دنیای همون کودکِ ساده‌قلبی که؛
با بالشُ پَتو دورِ خودش یه قلعه‌‌ی خیالی می‌ساختُ تو محدوده‌ی خودش احساسِ تَملک می‌کرد حبس می‌شدیم، اصلا کاش یه کنترلِ سحرآمیز داشتیم که عقب‌گرد میزد تو دورانِ شیرینِ بچگیمونُ ، هیچوقت از اون لحظات دورمون نمی‌کرد..
انقد دل‌تنگش نمی‌شدیم..
بی‌تابِ سادگیامون نبودیم..
هرچقدر که بزرگُ بزرگ‌تر میشیم این دلتنگیا آجر رو آجر تو قلبمون جَمع میشن‌:)
میدونین!..
مشکلات و سختیای زندگی آدمُ دلتنگِ بچگیاش میکنه..
دلش میخواد به گذشتش پناه ببره و نسبت به بی‌رحمیِ دورِ گردون بی‌حسِ بی‌حس باشه.

سیبکِ گلوم بالا پایین شد و جرعه‌ای از قهو‌ه‌م گلومُ تَر کرد؛
فشارِ دستامُ رو لیوانم بیشتر کردمُ چینِ کم‌رنگی رو پیشونیم افتاد؛
مَن هنوزم..
وقتی به بن‌بست می‌رسم؛
وقتی نفس کم‌میارمُ بُغض به گَلوم چَنگ می‌زنه..
عینِ همون دخترکِ چندسالِ قبل، تو اتاقم قدم تُند می‌کنم و تو کُنجِ فضای تاریکش دستامُ میزارم رو گوشام‌و بانهایتِ فشار چشامُ می‌بندم..
چونَم می‌لرزه و بیشتر یادِ اون دختر کوچولوی بیست‌سالِ پیش میفتم که هروقت احساسِ تنهایی رو تا تک‌تکِ سلولای بدنش حِس می‌کرد؛ چونش می‌لرزیدُ لباشُ ورمیچید و همیشه اخمِ کم‌رنگی گِرِهِ ابروهاش بود..
در این حالت ، بعدِ چند دقیقه خیلی آروم دستامُ دورِ خودم حلقه میکنمُ میگم:
همیشه باید بعدِ طِی‌کردنِ یه راهِ طاقت‌فرسا و طولانی به‌خودت بگی؛"راهِ سختیُ پشتِ‌سر گذاشتی بهت افتخار می‌کنم".. :)






جمعه هجدهم بهمن ۱۳۹۸ | 1:45 | :)