امروز از اون روز هایی بود
ک با خودت میگی :
"ای کاش میشد زمان رو در لحظه متوقف کرد "
بعد از ظهر به دعوت عمه گرام رفتیم باغشون
عالــــــــــــــــی بود 😍
اصلا مگه میشه نم نم بارون بزنه و توی اون همه عطر و سبزی ،نفس بکشی و حالت بد باشه ؟!!
حالا هی همه بگن :بیا تو خیس میشی ، مگه عاشقی آخه! سرما میخوری دختر !
تو هم بگی : " چشمها را باید شُست ، زیر باران باید رفت "و قهقهه هاشون رو به جون بخری 🙃
یه فنجون چای داغ آتیشی زیر بارون عجیب می چسبه 😍
اونم روزی ک آسمون مثل دختر بچه ای ک عروسکش رو ازش گرفتن ، هی گریه کنه و
هی حواسش رو پرت کنن و آروم شه ، چند دقیقه بعد باز اشکاش گوله گوله بریزن پایین ...
عجب محشــــــــــــری ... :)
بعدشم آش رشته داغ آتیشی طوری ک از سرما میلرزی
ولی بازم میگی : " مزش به همین هواست دیگه " 😋
و باز هم اکسیژن ذخیره برای ادامه قرنطینه ... :")
جمعه پانزدهم فروردین ۱۳۹۹ | 21:35 | :)