انگار همین پارسال بود ک یه دختر بچه بودمُ
ماه رمضون ک میشد ، تموم عشقش همون روزه های کله گنجشکی نصف و نیمه بود
همون ک ماه رمضون رو برای زولبیا و بامیه اش دوست داشت =)
اونی ک موقع سحر کل خانواده بسیج میشدن برای بیدار شدنشُ
چقدر غر میزدُ با یه چشم بسته، تو خواب و بیداری سحری میخورد😴
دختری ک با تموم بچگیش بازم وقتی عید فطر میشد میگفت :
یعنی دیگه سحر بیدارم نمیکنین ؟ بامیه ها تموم شد ؟! :(
ولی حالا دختر خانمیم ک تموم سال رو به امید همون حال خوب سحر میگذرونه
همون ک اتاقش رو پر گل یاس میکنه تا هوای نسیم سحر رو نفس بکشه
اونی ک سحر رو با این دعا میشناسه " اللّٰهُمَّ إِنِّى أَسْأَلُكَ بِما تُجِيبُنِى ... "
حالا دیگه اونه ک باید موقع بیدار کردنشون این جمله رو بشنوه " یه دقیقه دیگه بیدار میشیم"
همون ک از الان ترس نشسته تو دلش برای تموم شدن این ماه ک نکنه دوباره همون آدم گذشته باشه
چقدر فاصلست بین یه دختر بچه مو خرگوشی با اینی ک الان هستم !
خدایا ! خیلی ازت دور شدم... من همون رفاقتی رو ک با اون دختر بچه داشتی رو میخوام
سر این دوستیِ ،پر رو ام! تا خودتو بهم بر نگردونی دست نمیکشم ....🙂
ماه دلدادگی خدا مبارک ... :)
جمعه پنجم اردیبهشت ۱۳۹۹ | 21:30 | :)