امروز اولین روزی بود بعد از کنکور ک نه قرار بود بریم مهمونی و نه مهمون داشته باشیم =)
صبح ک بیدار شدم ،همه رفته بودن و هیچ کس خونه نبود
با خودم گفت : آخیش! بالاخره یه وقتی پیدا کردم ک برای خودم باشم
هنوز کتاب رو باز نکرده بودم ک خاله گرام اومد :)
و من همچنان با حسرت خیره به کتابی بودم ک حتی ورقشم نزدم و قهوه ای ک سرد شد😟
بعد از پذیرایی و درست کردن یه غذای خوشمزه ک به قول برادرجان بدجور هوش از سر میبرد
امیدوار بودم به یه دقیقه تنهایی تو اتاقی ک منبع آرامشم شده
ولی زهی خیال باطل ... :")
نمیدونم من کم حوصله شدم یا ژن های بچه ها جهش یافته ... ماشالله همه بیش فعالن :D
مادرا هم ک خداروشکر بی خیال ... باید بدوی دنبال بچه هاشون 🤦😶
کاش فقط یه کم میتونستم بیخیال همه چی باشم... اینطوری خیلی دارم به خودم فشار میارم!
الانم بعد از عصرونه ای ک درست کردم کلی اصرار کردن ک منم باهاشون برم دور دور
ولی من به تنها چیزی ک نیاز داشتم ،یه فنجون چایی با طعم هل و دارچین بود و ماهی ک از پشتِ پنجرهِ بازِ اتاقم باید بهش زل میزدم
از نظر روحی نیاز دارم یه هفته کامل ،تنهایی برم تو یه کلبه چوبی ک وسط جنگلِ باشه و رو به دریا :)
بوی چوب نم دار ، صدای موج ، غروب خورشید و شن هایی ک باید لمس بشن 😍
سه شنبه یازدهم شهریور ۱۳۹۹ | 20:40 | :)