در کوچه ما آوازی نیست
شب ، گلدان پنجره ما را ربوده است ...
چند روزه ک همش شبم ، گوشام خسته شدن انقدر ک جیغ و ناله و زاری شنیدن
چشمام پر شده از صحنه های غش و گریه و بیهوشی ...
و من موندم و اشک و غم و کلی کار ک دستامو می بوسه
خسته شدم از این همه سیاهی ... از این اشکایی ک خشک نمیشن ...
نیاز دارم یه روز کامل برم خونه و فقط بخوابم و فراموش کنم ک دیگه پسر عمویی نیست
دلم میخواد بعد یه خواب عمیق بیدارشم و فکر کنم همه اینا یه کابوس بوده ...
چهارشنبه بیست و سوم مهر ۱۳۹۹ | 17:58 | :)