B.T
Archive Profile Friends Design


اینجا دختری ست ...
فریفته ی رویاهایِ رنگی!
در سکوت ...
جوانه می زند ، در تلاطمِ کلماتِ پوچ ... :)

دانلود آهنگ

مثلِ خَنده یِ بی جا،،

وَسَطِ یه موسیقیِ غَم اَنگیز،،
دَر سکوتِ یک اُتاقِ تاریک !






دوشنبه سی و یکم شهریور ۱۳۹۹ | 10:9 | :)

گیر کردم همونجایی که بهرام افشاری تو فُلان استند آپش میگه:
"من بلدم دعوا کنم،بلدم پیک موتوری باشم،
من بلدم آدمایی رو که دوسشون دارم از دست بدم..."






پنجشنبه بیست و هفتم شهریور ۱۳۹۹ | 1:6 | :)

 

ندیده ای ؟!
همان انگشت که ماه را نشان می داد
ماشه را کشید ... :)






چهارشنبه بیست و ششم شهریور ۱۳۹۹ | 20:36 | :)

 

لَم‌دادم ‌وسطِ‌ یه
بیخیالی‌ مطلق!
تا ‌چشم‌ کار ‌میکنه‌ عین ‌خیالم‌ نیست  :')






شنبه بیست و دوم شهریور ۱۳۹۹ | 14:8 | :)

​​​​​​امروز یکی از قشنگترین اتفاقایی بود ک میتونست برام بیوفته

با دختر دایی امتحان تو شهری داشتیم ...قبول شدمممم 😍

تو ماشین یه خانم با 200 کیلو وزن کنارم نشست

با خودم گفتم یا خدا ! من با این ماشین داغون و همچین سرنشینی  20 بار خاموش میکنم ک :)

ولی نمیدونم چرا این دفعه به طرز معجزه آسایی آروم بودم 

انگار نه انگار کهمون سرهنگی کنارم نشسته ک همیشه شب آزمون با خانمش دعوا داشت و صبح تلافیش رو سر ما در میاورد😑

تا وقتی ک سرهنگ مهر قبولی رو نزد ، همچنان هنگ بودم و  باورم نمیشد ک بعد 8 ماه منی ک هیچ تمرینی نداشتم ،قبول بشم 😮

رفتم آموزشگاه از در ک وارد شدم ، مسئولش به مربیم گفت 

این یکی رو نمیتونی تشخیص بدی ک قبول شده یا نه 

چون چ قبول بشه چ نشه ، در همه حال میخنده :)

تا خونه قدم زدم و لبخند زدم ، خدارو شکر ک ماسک داشتم وگرنه مردم میگفتن این دختره چرا شیرین میزنه ؟😁

حالا اومدم خونه دارم قهقهه میزنم ، اونوقت پدر گرام میگه قبول نشدی! مجبور شدم فیش صدور گواهینامه رو نشون بدم تا باور کنن😆

مثل اینکه همیشه لبخند زدنم خوب نیست ، چون هیچ کس نمی فهمه شیری یا روباه =)

این همه تاریکی رو بالاخره یه باریکه نور شکست ☺

خدایا مرسی ک هستی ❤

 

 

 

 






پنجشنبه بیستم شهریور ۱۳۹۹ | 1:58 | :)

 

وقتي از سازنده مينيون پرسيدن :

چرا همه شخصيت ها پسرن ؟
پاسخش اين بود:

"يه دختر نميتونه اينقدر خنگ باشه"😁






شنبه پانزدهم شهریور ۱۳۹۹ | 21:45 | :)

سرِ من ..
یه سمساریِ قدیمی و شلوغ پلوغه که توش همیشه جنگه
بین این کارو بکن / نکن
بینِ خنده / گریه
بین ولش کن بابا / نه ، تو می‌تونی
مردم چی میگن / به درڪ هرچی میگن
بخواب دیر وقته / تازه سره شبهـ
یعنی از دستم ناراحته؟ / به درڪ ، مهم نیسٺ

توی سر من همیشه هزار تا زنِ کولی دارن کِل می‌کشن
همیشـه دو نفر دارن سر قیمت یه قاب عکس قدیمی چونه می‌زنن ...
همیشه یه با احتیاط برانید داره قدم می‌زنهـ
همیـشه یهـ هواست جمع باشه داره بالا و پائین میپرهـ
توی دل من همیشه هزار تا نظامی دارن یک صدا میخونن پایان شبِ سیه سپید است...


منم مثل حافظ، کلی شعر نگفته دارم.. کلی کارِ نکرده!


 






جمعه چهاردهم شهریور ۱۳۹۹ | 23:41 | :)

دلم می‌خواد یه مدتی همین‌جور بی‌خیال برای خودم زندگی کنم

فقط برای خودم حتی به خودم هم فکر نکنم همین جور بی‌فکر بدون این‌که منتظر چیزی باشم
یا منتظر کسی ‌. . .🍃






سه شنبه یازدهم شهریور ۱۳۹۹ | 22:22 | :)

 

امروز اولین روزی بود بعد از کنکور ک نه قرار بود بریم مهمونی و نه مهمون داشته باشیم =)

صبح ک بیدار شدم ،همه رفته بودن و هیچ کس خونه نبود 

با خودم گفت : آخیش! بالاخره یه وقتی پیدا کردم ک برای خودم باشم

هنوز کتاب رو  باز نکرده بودم ک  خاله گرام اومد :)

و من همچنان با حسرت خیره به کتابی بودم ک حتی ورقشم نزدم و قهوه ای ک سرد شد😟

بعد از پذیرایی و درست کردن یه غذای خوشمزه ک به قول برادرجان بدجور هوش از سر میبرد 

امیدوار بودم به یه دقیقه تنهایی تو اتاقی ک منبع آرامشم شده 

ولی زهی خیال باطل ... :")

نمیدونم من کم حوصله شدم یا ژن های بچه ها جهش یافته ... ماشالله همه بیش فعالن :D

مادرا هم ک خداروشکر بی خیال ... باید بدوی دنبال بچه هاشون 🤦😶

کاش فقط یه کم میتونستم بیخیال همه چی باشم... اینطوری خیلی دارم به خودم فشار میارم!

الانم بعد از عصرونه ای ک درست کردم کلی اصرار  کردن ک منم باهاشون برم دور دور

ولی من به تنها چیزی ک نیاز داشتم ،یه فنجون چایی با طعم هل و دارچین بود و ماهی ک از پشتِ پنجرهِ بازِ اتاقم باید بهش زل میزدم

از نظر روحی نیاز دارم یه هفته کامل ،تنهایی برم تو یه کلبه چوبی ک وسط جنگلِ باشه و رو به دریا :)

 بوی چوب نم دار ، صدای موج ،  غروب خورشید و شن هایی ک باید لمس بشن 😍

 

 

 

 

 

 

 

 






سه شنبه یازدهم شهریور ۱۳۹۹ | 20:40 | :)

این ک تنها تو خونه نشستی و به طور عمیق تو یه مطلبی فرو رفتی و خونه در سکوت کامل به سر میبره

بعد یهو صدای افتادن یه چیزی از تو حموم میاد و 

قلبت تغییر مکان میده و یه سکته خفیف رو رد میکنی

حکایتش چیه ؟

تو حموم کیا جشن گرفتن ؟

بسم الله ... بسم الله ..

خدایا توبه :)

 

 






یکشنبه نهم شهریور ۱۳۹۹ | 20:29 | :)

امروز  عمو  نذری داشت  و خونشون مهمون بودیم ... اگه بخوام از یه سری چیزها فاکتور بگیرم ، خوش گذشت!

این اخلاقمو دوست دارم ک عادت به خنجر از پشت زدن و تظاهر ندارم ،برخلاف بعضیا :/

اگه از کسی ناراحت باشم یا ازش خوشم نیاد با رفتارم بهش نشون میدم  ک اونم حس منو بدونه

حالا بعضیا شعورش رو دارن و دلجویی میکنن بعضیام ک همچنان باهام میگن و میخندن و اصلا به روی خودشون نمیارن ک چیکار کردن!

این آدما از نظر من انقدر بی ارزشن ک حتی لایق نگاه کردنم نیستن :)

دوست دارم نگاه هایی رو ک  با حسرت به قهقهه هام خیره میشن

صاحب این نگاه ها همونایی هستن ک علاقه زیادی به زانو زدنم و گوشه گیریم دارن

ولی نمی دونن حال من هر چقدرم خوب نباشه ، بازم خنده هام میتونه گوش فلک رو کر کنه

" بنشین تا صبح دولتت بدمد " 

نیاز به یه خلوت دنج دارم... آروم و ساکت ، بشنم به خیلی چیزا فکر کنم

ولی  در حال حاضر رویای قشنگی ک فقط تو خواب میتونم ببینم :)

 عمه های گرام میخوان تشریف بیارن و همه رفتن بیرون گشت و گذار و هیچکس جز من خونه نیست 😊

اینطوریِ ک شام انگشت های مبارک خودمو می بوسه ..=)

باشد ک دمی آرام بگذرانیم !

 

 

 

 

 

 






یکشنبه نهم شهریور ۱۳۹۹ | 20:3 | :)

 

ما که‌ نَدیدیم ولی ‌میگَن وقتی ‌میری ‌ڪربلا...
نگاهت ‌ک ‌به ‌گنبد ‌میفتـه چشات‌ تار‌میبینھ :)

محرم امسال با اینکه یه جور غریبی بود ولی عجیب بهم چسبید

همون طوری بود ک تموم این سال ها دوست داشتم باشه

با فاصله از آدما ، تنهایِ تنها ، زیر آسمون پُر ستاره ، ریز ریز اشک بریزی و آروم دلدادگی کنی  و کسی نبینه ...

فقط خودت باشی و حال قشنگی ک داری

دیشب مهمون داشتیم ولی من نتونستم شب آخری رو از دست بدم و رفتم

خودم تنهایِ تنها ...

خیلی دلم پر بود از آدما ، از زندگی ، از خدا ، از کربلایی ک جاموندم ازش و...

ته مونده وجودمو گذاشتم ضمانت سرگردونی بین الحرمین 

و شاید جوابمو خوب ازش گرفتم

این آرامشی ک تو وجودم موج میزنه ، مگه میتونه کار  کسی غیر از آقا باشه؟

امسال جای خالی دو نفر خیلی به چشمم اومد ، هر دوشونم یه حسی از علمدار بهم میدادن  :)

یعنی میشه محرم سال دیگه هم عزادار باشم؟🖤






یکشنبه نهم شهریور ۱۳۹۹ | 19:22 | :)

چند‌سال‌پیش‌یک‌نفر‌برگشت‌گفت‌:
دختر تو‌خیلی‌بیشتر‌از‌سنت‌میفهمی...!
اون لحظه ‌من‌خوشحال‌‌شدم‌که‌بیشتر‌
از سنم‌میفهمم... فکر میکردم حالا که بیشتر از سنم میفهمم میتونم کلی پیشرفت کنم
اما الآن به این رسیدم
که کاش اون موقع بیشتر از سنم نمی فهمیدم...کاش مثل خیلی دخترای همسن خودم پیش میرفتم ..

کاش با اون فهمیدنِ بیشتر از سنم خودم رو اونقدر زود تو دنیای
درد و غصه جا نمیدادم کاش ...
«یه وقتایی آدما دلشون نمی‌خواد بیشتر از
سنشون بفهمن ،دلشون میخواد بهونه گیر بشن،بلند بلند گریه کنن وپرصدا بخندن ...
دلشون میخواد هفت سالشون باشه
و ساعت ده شب با استرس شنبه زنگ
اول ریاضی خوابشون ببره ...
دلشون میخواد دغدغشون بشه
چرا نوزده و هفتادوپنجِ من بیست نشد !
ذوق کنن واسه انشاهایِ پر طرفدارشون که کلی با سلیقه نوشتن ...
دلشون میخواد دوباره بشن همون دختری
که شبا قبل از خواب آرزوهای بلند بالاشو
گره میزد به موهای ِ‌مشکیش ...
همون دختری که شب به شب از پشت پنجره
با عشق و امید زل میزد به ماه و دلبسته ش شد...
یه وقتایی آدما دلشون تنگ میشه واسه خودشون، میشه این آدما رو بغل کنید؟!






سه شنبه چهارم شهریور ۱۳۹۹ | 23:0 | :)

پرونده کنکور 99 هم با تموم خوب و بدش بسته شد

دوران شیرینی نبود ولی درسای قشنگی بهم داد :)

روز کنکور ک روی صندلیم نشستم ، دوستایی ک حتی فکرشم نمیکردم بمونن اطرافم بودن و خب خیلی خوشحال شدم ک تنها نیستم!

وقتی تموم شد با خودم گفتم با این ماسک مطمئنا منو نمی شناسن 

ولی از شانس قشنگم سرمو هر طرف ک میچرخوندم یه آشنا زل میزد تو چشام  

اینطوری شد ک 6 _7 نفر دور صندلیم حلقه زدن و شروع کردن به ناله و زاری و ... :)

دخیل بسته بودن به من ک دعا کن قبول بشیم و ...

خوبیِ من اینه ک در این جور مواقع برخلاف بقیه اصلا نمیتونم گریه کنم ... برعکس طوری میخندم ک هر کی نگام  میکنه میگه قبولی دیگه!

خلاصه ک با تموم ماجراهای جذاب اون روز، 31 مرداد 99 به آخرش رسید ...

ولی من  هنوز تو شوکم 😶

صبح ها ساعت 6 بیدار میشم و همش دلشوره درسایی ک نخوندم باهام و تقریبا هیچ فرقی با روزای قبل کنکور نداره

تموم برنامه هایی ک برای این روزا ریختم هم  از مغزم shift+delet شده 

فکر نکنم عوارض کنکور حالا حالا ها دست از سرم بر داره ... =)

 

 

 

 






دوشنبه سوم شهریور ۱۳۹۹ | 19:3 | :)